متن زیر شما را در انتخاب بهتر این کتاب کمک می کند:
این کتاب در مورد شخصیتی به نام ویسنتون اسمیت است. وینستون اسمیت در اواسط دههی 1940 به دنیا آمد. خانوادهاش وقتی او حدوداً ده سال دارد، در یكی از تصفیههای دورهای ناپدید میشوند، و او از اینكه مادر و خواهرش خود را به خاطر او قربانی كردند تقریباً آگاه است. دنیای قبل از سال 1984 دنیایی بود كه در آن چنین فداكاریهای شخصی غمانگیزی هنوز ممكن بود (حالا این فقط كارگران هستند ـ متصور به خارج از تمدن بودن ـ كه چنین صداقتهای غیرقابل تردید شخصی را حفظ كردهاند.)
«مصیبت... به عهد باستان تعلق داشت، به زمانی كه هنوز تنهایی، عشق و دوستی وجود داشت و زمانی كه اعضای یك خانواده بدون احتیاج به دانستن علت، در كنار یكدیگر میایستادند... (مادر او) خود را به ایدهای از صداقت خصوصی و غیرقابل تغییر قربانی كرده بود. او فهمید كه چنین چیزهایی این روزها نمیتوانند اتفاق بیفتند. این روزها ترس، نفرت و درد وجود داشتند ولی نه شكوه احساسات، نه غم و اندوه عمیق و بغرنج.»
یك بمب اتم روی كالچستر، نبرد خیابانی در لندن، گرسنگی دائم و نزاعی پست برای گرفتن غذای بیشتر، انقلاب، زندگی یتیمانه در مركز احیا، جنگ مداوم برعلیه آسیای اروپایی، ازدواجی ناموفق كه در سالهای هفتاد در هم پاشیده شد؛ تجاربی هستند كه او در میانشان بزرگ شده است. در سال 1984 اسمیت سی و نه ساله است؛ كوچك، نحیف، در عذاب از زخم واریس پایش و از تشنجات سرفهی صبح زود، در عمارت پیروزی ویران زندگی میكند (راهرو بوی كلم جوشیده و پادری ژندهی كهنه میداد). او یكی از شهروندان انگلستانی است كه باند فرودگاه شده است، ولایتی از یك فوقكشور معروف به اقیانوسیه. او در لندنی زندگی میكند كه هفتهای بیست یا سی بمب موشكی بر آن میافتد. جایی كه خانهها پوسیده، جای خالی بمبها، قطع برق، كمبود مزمن چیزی از پس دیگری، آب یخ، صابون شندار، سیگارهایی كه تكهتكه میشوند، غذای بدطعم و مردمان زشت وجود دارند. ظاهراً این تیرهرنگی، بیحاصلی و بیتمایلی برای دنیایی مدرن نماد شاخصتری هستند تا جنایت و ناامنی.
«اوضاع ایدهآل از نظر حزب چیزی بود عظیم، وحشتناك و درخشان ـ دنیایی از استیل و بتون، از ماشینهای غولپیكر و سلاحهای هولناك ـ ملتی جنگاور و بنیادگرا، بهپیش با وحدتی كامل، همه در حال تفكر نسبت به اندیشهای واحد و در حال فریاد زدن شعاری واحد، مدام در حال كار، نبرد، پیروزی، آزار و اذیت، سه میلیون انسان همه با صورتی یكسان. واقعیت پوسیده میشد، شهرهای دودی رنگ كه مردم گرسنه در كفشهای سوراخ، در خانههای وصلهپینهشدهی قرن نوزدهم كه همیشه بوی بد توالت و كلم از آن برمیخاست، به اینسو و آنسو میرفتند. او ظاهراً تصویری از لندن، وسیع و ویرانه، شهر یك میلیون سطل آشغال را میدید...»
اوبراین یك عضو واقعی حزب است كه اسمیت معتقد است یك لحظهی شورش تلهپاتی در یكی از تنفرهای دو دقیقهیی با او داشته است. «یك پیوند درك متقابل، مهمتر از عاطفهی مشاركت بین آنها بود.» او به این فكر میافتد كه اوبراین، كه چیزی در چهرهاش بیانگر ضدارتدكسی سیاسی است، یك رهبر سازمان برادری است. او انگیزهای احساس میكند برای «همینطور رفتن به محل اوبراین، اعلام اینكه او دشمن حزب بوده است و تقاضای كمك از او.» او تشخیص میدهد كه یادداشت روزانه برای اوبراین است كه نگه میدارد.
همچون رابطهی اولش با جولیا، اینجا نیز حركت اول از جانب دیگری شروع میشود. اسمیت ظاهراً برای قرض گرفتن یك چاپ جدید از فرهنگ نوگویش به حضور در آپارتمان اوبراین دعوت میشود. او حس میكند كه بالاخره به انتهای توطئه رسیده است و با قدم نهادن درون نمناكی گوری كه همیشه میدانسته آنجا منتظرش است، این حركت دوباره با مرگ پیوند دارد. اوبراین ادعا میكند كه گلدستین و سازمان برادری واقعاً به عنوان نیروهای ضدحزبی موجودیت دارند و اسمیت و جولیا قسم خوردند كه به خاطر آنها از هیچ كاری برای تضعیف روحیهی حزب مضایقه نكنند مگر جداشدن و دوباره ندیدن یكدیگر. فعالیت برای سازمان برادری، همچون دوستی عاطفی آنها كه ایشان را به این استثناءسازی هدایت كرد، انتهایش شكست شخصی خواهد بود. اوبراین به آنها میگوید كه ایشان دارند به مرگ میپیوندند: «اتفاق هر تغییر قابل دركی در دوران زندگی خود ما امكان ندارد... تنها زندگی واقعی ما در آینده است.»
هر دوی این رابطهها به هنگام دستگیری اسمیت و مواجههی او با پلیس فكر در وزارت بیپنجره ولی همیشه روشن عشق پایان میپذیرد.
اینجا دركی از زمان و مكان وجود ندارد. در روند بیپایان جنایات، وحشت و هرج و مرج دائم و مراجعهی مداوم وحشتزده به اتاق مرموز 101 وجود دارد. اسمیت كتك خوردن اولیهی معمولی با پنج یا شش مرد همزمان با مشت و باتون و میلههای آهنی و چكمه را تحمل میكند.
«عجب زمانی بود وقتی او به بیشرمی یك حیوان روی زمین میغلتید، و با تلاشی ناامیدانه و بیپایان برای دفع ضربات لگد بدنش را به اینسو و آنسو میپیچید و ضربههای بیشتر و باز هم بیشتری به دندههایش، به شكمش، بر آرنجش، بر ساق پایش، بر كشالهی رانش، بر استخوان ابتدای ستون فقراتش میطلبید. عجب زمانی بود وقتی كه این شكنجه تا آنجا ادامه پیدا كرد كه به نظرش رسید جنایتبار، گناهكارانه و غیرقابل بخشش این نیست كه محافظان به زدن او ادامه دهند بلكه اینست كه او دیگر نتواند هوشیاریش را حفظ كند.»
اسمیت در درسهایش پیشرفت میكند. او تقریباً میتواند بفهمد كه دو و دو میشود پنج، كه همچون ـ مغز فاسد به هم پیوسته نوع بشر ـ حزب همیشه میبایست برحق باشد كه هوش آماری است. او خودش را در توقف گناه امتحان میكند، ولی او یك بار به رؤیای سرزمین طلایی بازمیگردد و در حال گریه برای جولیا از خواب برمیخیزد. او فقط در اندیشهاش تسلیم شده است، قلب او هنوز خائنانه در مقابل مسایل خصوصی تسلیم میشود. او میداند كه بر خطا بود، ولی ترجیح میدهد كه چنین باشد. اگر خودزیستی نتواند در زندگی وجود داشته باشد، حداقل میتوان در لحظهی مرگ مدعی آن بود. در چند ثانیه، هنگامی كه انسان میداند آنها میخواهند شلیك كنند میتوان دنیای درون را واژگون ساخت و استتار را رها كرد.
«. . . بنگ! باطریهای تنفر او به كار میافتد. تنفر او را چون شعلهای خروشان سرشار میكند و تقریباً در همان لحظهی بنگ! گلوله خارج میشود، بسیار زود یا بسیار دیر. آنها قبل از اینكه بتوانند اصلاحش كنند، مغزش را به تكههایی متلاشی كردهاند. افكار مرتدانه تنبیه نشده و برای همیشه خارج از دسترسشان میماند. آنها سوراخی در تمامیت خویش ایجاد كردهاند. مردن در حال تنفر از ایشان، عین آزادی بود.»
درمان نهایی این ارتداد («میبایست به برادر بزرگ عشق ورزید، كافی نیست كه از او فرمانبرداری شود. میبایست به او عشق ورزید.») در اتاق 101 فراهم شده، جایی كه برای هركسی آنچه كه او از همه بیشتر در دنیا از آن میترسد ـ و در مورد اسمیت، موشهای صحرایی ـ انتظار میكشد. او به قلبش خیانت میكند. او واقعاً میخواهد كه آنها صورت جولیا را به جای صورت او بجوند. او درمان شده، به دنیای بیرون ـ حتی به شغلی با حقوقی بیشتر از آنچه قبلاً داشت، بازمیگردد. او در مورد اخبار مشرفالوقوع جبهههای جنگ نگران بود. او جولیا را ملاقات كرده ولی آنها نسبت به یكدیگر كاملاً بیمعنی هستند. وقتی اخبار روی دوربینها ظاهر میشود، اخبار یك پیروزی عظیم است. اسمیت در لذتش به هنگام پیروزی حزب، دوباره به تصویر پهلویی برادر بزرگ نظر میافكند.
«او با دقت به آن چهرهی عظیم خیره میشود. چهل سال برای او طول كشید تا درك كند كه چگونه لبخندی در پس آن سبیل سیاه پنهان شده بود. اوه بیرحم، سوءتفاهم غیرضروری! دو قطره اشك تلخمزه از بینی او به پایین چكید. ولی همه چیز روبهراه بود، مبارزه تمام شد. او بر خویشتن پیروز شد. او به برادر بزرگ عشق میورزید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.